آزاده قهرمان برادر ساکی می گوید: برای انجام کار مهمی عازم سوسنگرد شدیم . سید حسین رانندگی می کرد. در مسیر جاده هویزه –سوسنگرد یک خانواده منتظر ماشین بودند ،ایشان ترمز کرد و از ماشین پیاده شد و و سئوال کرد . کجا تشریف می برید ؟با لهجه عربی گفتند: روستای نعمه. ایشان با دست خودش وسائل آنها را بار کرد و آنها را سوار شدند.
آن روستا در مسیر نبود و یابد از مسیر خودمان منحرف می شدیم. به ایشان گفتم: آقای سید معطل می شویم. ایشان گفت: اشکال ندارد. رساندن اینها کم اهمیت نیست. شاید از کارمان مهمتر باشد. ما برای آسایش اینها می جنگیم ،باید به مردم خدمت کنیم.
برگشتیم به جاده هویزه-سوسنگرد چند کیلومتری نرفته بودیم که چند نفر کنر جادهایستاده بودند . باز ایشان توقف کرد و از آنان سوال کرد : کجا تشریف می برید ؟ گفتند فلان جا ، ایشان با لبخند و احوالپرسی و روی گشاده گفت : سوار شوید باز هم من اعتراض کردم و ایشان هم همان جواب را داد . در طول مسیر ، از مسافری عبور نمی کرد مگر اینکه می ایستاد و آنها را به مقصد می رساند.